جدول جو
جدول جو

معنی آرام جو - جستجوی لغت در جدول جو

آرام جو
آرامش جو، آرامش خواه، آشتی خواه، صلح طلب، برای مثال یکی پهلوان خواستی نام جوی / خردمند و بیدار و آرام جوی (فردوسی - ۶/۲۱۸)
تصویری از آرام جو
تصویر آرام جو
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرام جا
تصویر آرام جا
جای آرمیدن، جای آسایش، برای مثال پرستش کنم پیش یزدان به پای / نبیند مرا کس به آرام جای (فردوسی۲ - ۱۵۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه جو
تصویر راه جو
جویندۀ راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کام جو
تصویر کام جو
آنکه در طلب آرزوی خود برآید، جویندۀ کام و مراد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم جو
تصویر رزم جو
رزم جونده، رزم خواه، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرام سوز
تصویر آرام سوز
برهم زنندۀ آرامش، آنچه قرار و آرام را نابود سازد، برای مثال به گریه دایه را گفت این چه روز است / که گویی آتش آرام سوز است (فخرالدین اسعد - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
مخل و بهم زنندۀ آسایش:
بگریه دایه را گفتا چه روز است
تو گوئی آتشی آرام سوز است،
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ تَ / تِ)
راه جوی، راه جوینده، جویندۀ راه، پژوهندۀ راه، جویای راه، متجسس و متفحص راه، جویندۀراه حقیقت، پژوهندۀ راه و طریقت درست:
جهاندیدگان پیش او آمدند
شکسته دل و راهجو آمدند،
فردوسی،
و رجوع به راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ دَ / دِ)
آزرم جوی. دادور. بانصفت. باتقوی و فضیلت طلب. پاسدار خاطرها.عفیف. عفاف خواه. آبروخواه. حرمت دارنده:
زمانی همی داشت بر خاک روی
بدو داد دل شاه آزرمجوی.
فردوسی.
زبان راستگوی و دل آزرمجوی
همیشه جهان را بدو آبروی.
فردوسی.
چو کافور گرد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرمجوی.
فردوسی.
بفرمود پس شاه آزرمجوی (کیخسرو)
که آرند گستهم را پیش اوی
چنان بد ز بس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم.
فردوسی.
کسی کو ترا نیست آزرمجوی
چه جوئی چه خواهی از او آبروی ؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باغی میان شهر و قصبه و یا ده. باغ ملی. باغ شهرداری. باغ بلدیه. آرام
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مایۀ سکون دل. معشوقه. معشوق:
بر این برز و بالا و این خوب چهر
تو گوئی که آرام جانست و مهر.
فردوسی.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای.
حافظ
لغت نامه دهخدا
جای استراحت:
پرستش کنم پیش یزدان به پای
نبیند مرا کس به آرام جای،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ)
مایۀتسلی خاطر. مایۀ امید. معشوق. معشوقه:
یکی تختۀ جامه هم نابرید
دو آرام دل کودک نارسید
روان را همی لعلشان نوش داد
بیاورد و یکسر بشیدوش داد.
فردوسی.
هرچند کآن آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آرام دل. آرام جان. آرام خاطر
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ دَ / دِ)
مصلح، صلاح اندیش، صلح طلب، آشتی خواه:
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ دَ / دِ)
آرامش جوی. آنکه طالب آرامش است. آرامش خواه. آرامش طلب
لغت نامه دهخدا
از ادبا و شعرای نامی هندوستان بود که مذهب براهمه داشت. او در شعر محیط تخلص می کرد. با اینکه پدر وی از مردم لاهور بود ولی خود در شهر دهلی دیده بر جهان گشود و در شهر مذهبی بنارس بمناصب و مقامات مهم دولتی نائل آمد. او را سه مثنوی معروف بزبان پارسی است بنام ’محیط درد’، ’محیط عشق’ و ’محیط غم’ و چهار رساله بزبان سنسکریت در بارۀ تصوف زیر عنوان ’محیط الحقایق’، ’محیط الاسرار’، ’گلشن معرفت’ و ’محیط معرفت’. پدروی ’لالا کنکه بشوم’ نیز از گویندگان نامی بود که در شعر ’عاجز’ تخلص میکرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آرامش جو
تصویر آرامش جو
آرامش جویانکه طالب آرامش است، آرامش طلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام جان
تصویر آرام جان
مایه سکون دل، معشوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام جای
تصویر آرام جای
جای استراحت جای آسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام دل
تصویر آرام دل
مایه تسلی خاطر، مایه امید، معشوق، معشوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام ده
تصویر آرام ده
آرام دهنده، مسکن تسکین دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام روح
تصویر آرام روح
آرام دل، آرام خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرامجو
تصویر آرامجو
صلح طلب مصلح آشتی خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامش جو
تصویر رامش جو
آرامش طلب
فرهنگ واژه فارسی سره
گاو بی شیر، گاو بی گوساله، مرتعی در کوهستان عباس آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
رک گو، بی ملاحظه
فرهنگ گویش مازندرانی
راحت بخش، راحت، آرامش بخش، راحتی، دلپذیر، دنج
دیکشنری اردو به فارسی
به راحتی، راحت، با آرامش، به آرامش
دیکشنری اردو به فارسی